غزل شماره ۱۶۲۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل چه خورده‌ست عجب دوش كه من مخمورم
یا نمكدان كی دیده‌ست كه من در شورم
هر چه امروز بریزم شكنم تاوان نیست
هر چه امروز بگویم بكنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من می آید
تا شكایت نكند جان كه ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون كن كه نه كمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانك اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب از این خرقه برون می آیم
صبح بیدار شوم باز در او محشورم
هین كه دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین كه شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون كن
ور نه پاره‌ست دلم پاره كن از ساطورم
باده آمد كه مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته كه گویی قدحم
بی‌كمر چست میان بسته كه گویی مورم
سوی خم آمده ساغر كه بكن تیمارم
خم سر خویش گرفته‌ست كه من رنجورم
ما همه پرده دریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم كه چه من مستورم
تو كه مست عنبی دور شو از مجلس ما
كه دلت را ز جهان سرد كند كافورم
چون تنم را بخورد خاك لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان كه نه جسمم نورم
نیم آن شاه كه از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیخته‌ام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویخته‌ام هم رسن منصورم
جام فرعون نگیرم كه دهان گنده كند
جان موسی است روان در تن همچون طورم
هله خاموش كه سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه كنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز كه مشهورتر از خورشید است
من كه همسایه شمسم چو قمر مشهورم

اندیشهبادهتبریزجامجانانجرعهجهانخرقهخموشخوابخورشیددهاندیدهساغرساقیسایهصبحقدحمخمورمستمسیحگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید