غزل شماره ۲۳۶۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یك كس مر مكانت را عوض
در عزای تو مكان و لامكان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده
انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
تا مثالی وانمایم كان چنان بگریسته
چون از این خانه برفتی سقف دولت درشكست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی نبودی یك كسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیت
جان پی دیده بمانده خون چكان بگریسته
غیرت تو گر نبودی اشك‌ها باریدمی
همچنین به خون چكان دل در نهان بگریسته
مشك‌ها باید چه جای اشك‌ها در هجر تو
هر نفس خونابه گشته هر زمان بگریسته
ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ
بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته
شه صلاح الدین برفتی ای همای گرم رو
از كمان جستی چو تیر و آن كمان بگریسته
بر صلاح الدین چه داند هر كسی بگریستن
هم كسی باید كه داند بر كسان بگریسته

آسمانازرقجهانحقیقتدریغدولتدیدهزمینصلاحعقلهجرانچشمگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید