غزل شماره ۲۲۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
به جان پاك تو ای معدن سخا و وفا
كه صبر نیست مرا بی‌تو ای عزیز بیا
چه جای صبر كه گر كوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را
تو خواه باور كن یا بگو كه نیست چنین
وفای عشق تو دارم به جان پاك وفا
ملامتم مكنید ار دراز می‌گویم
بود كه كشف شود حال بنده پیش شما
كه آتشیست كه دیگ مرا همی‌جوشد
كز او شكاف كند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نكرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدست یكی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من كز كجاست تا به كجا
به جو چه گویم كای جو مرو چه جنگ كنم
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین كه می‌دمی در من
كه اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمی‌شكیبی می‌نال پیش او تنها

آتشخموششیرینصبرعشقمروملامتهستیوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید