بشنیدهام كه عزم سفر میكنی مكن
مهر حریف و یار دگر میكنی مكن
تو در جهان غریبی غربت چه میكنی
قصد كدام خسته جگر میكنی مكن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میكنی مكن
ای مه كه چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر میكنی مكن
چه وعده میدهی و چه سوگند میخوری
سوگند و عشوه را تو سپر میكنی مكن
كو عهد و كو وثیقه كه با بنده كردهای
از عهد و قول خویش عبر میكنی مكن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطه وجود گذر میكنی مكن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر میكنی مكن
اندر شكرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شكر میكنی مكن
جانم چو كورهای است پرآتش بست نكرد
روی من از فراق چو زر میكنی مكن
چون روی دركشی تو شود مه سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر میكنی مكن
ما خشك لب شویم چو تو خشك آوری
چشم مرا به اشك چه تر میكنی مكن
چون طاقت عقیله عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر میكنی مكن
حلوا نمیدهی تو به رنجور ز احتما
رنجور خویش را تو بتر میكنی مكن
چشم حرام خواره من دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر میكنی مكن
سر دركش ای رفیق كه هنگام گفت نیست
در بیسری عشق چه سر میكنی مكن