غزل شماره ۲۴۰۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای صد هزار خرمن‌ها را بسوخته
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته
از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن
هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته
سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده‌ای
هم پرده‌اش دریده و سرنا بسوخته
در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت
تا روز حشر بینی سرما بسوخته
از عالم نه جای ندا كرد عشق تو
هر جان كه گوش داشته برجا بسوخته
ای لطف سوزشی كه شرار جمال تو
جان را كشیده پیش و به عمدا بسوخته
آن روی سرخ را می احمر دمی بدید
صفرای عشق او می حمرا بسوخته
آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر
سودای تو برآید و صفرا بسوخته
طبعی كه لاف زلف مطرا همی‌زدی
از جعد طره تو مطرا بسوخته
در وا شدم به جستن تو جانب فلك
در وا نگشت ماندم دروا بسوخته
كی بینم از شعاع وصال تو آتشی
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص كنان اندر او شده
شعر تر و قصیده غرا بسوخته
اندرفتاده برق به دكان عاشقان
بازار و نقد و ناقد و كالا بسوخته
زر گشته مس جسم ز اكسیر جان چنانك
ز اكسیر مس‌ها را استا بسوخته
ایمان و ممنان همه حیران شده ز عشق
زنار پیر راهب ترسا بسوخته
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
ابری كه پرده گشت ز بالا بسوخته

آتشتبریزجعدحیرانخرمنرقصزلفسوداشعرطرهعاشقعشقلطفوصال


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید