غزل شماره ۶۵۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
تدبیر كند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بكند لیك خدایی نتواند
گامی دو چنان آید كو راست نهادست
وان گاه كه داند كه كجاهاش كشاند
استیزه مكن مملكت عشق طلب كن
كاین مملكتت از ملك الموت رهاند
باری تو بهل كام خود و نور خرد گیر
كاین كام تو را زود به ناكام رساند
اشكاری شه باش و مجو هیچ شكاری
كاشكار تو را باز اجل بازستاند
چون باز شهی رو به سوی طبله بازش
كان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز كسی نیست
خر جانب او ران كه تو را هیچ نراند
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تك زندان نرهاند
دانی كه در این كوی رضا بانگ سگان چیست
تا هر كه مخنث بود آتش برماند
حاشا ز سواری كه بود عاشق این راه
كه بانگ سگ كوی دلش را بطپاند

آتشتدبیرحاشاخداعاشقعشقوفایقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید