غزل شماره ۸۹۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیك كجا ذوق آن كو كندت ناپدید
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز كند قفل را فقر مبارك كلید
كشته شهوت پلید كشته عقلست پاك
فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاك و پلید
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید
چونك به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت كه هل من مزید

تبریزحلقهشیخصبحعاشقعشقعقلچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید