ببین ذرات روحانی كه شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و كشتیها كه بر هم میزنند این جا
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
چو بیگاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
كه سوی عقل كژبینی درآمد از قضا كینی
چو مفلوجی چو مسكینی بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم در این دریا فروكش دم
كه اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد كه نبود او كف دریا
چه سودا میپزد این دل چه صفرا میكند این جان
چه سرگردان همیدارد تو را این عقل كارافزا
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شكرریزی میان عالم غوغا