غزل شماره ۲۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چون نالد این مسكین كه تا رحم آید آن دلدار را
خون بارد این چشمان كه تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم تا هجر كمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم كز سر بگیرم كار را
ای عقل كل ذوفنون تعلیم فرما یك فسون
كز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل
كی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
این دام و دانه كی كشد عنقای خوش منقار را
عنقا كه یابد دام كس در پیش آن عنقامگس
ای عنكبوت عقل بس تا كی تنی این تار را
كو آن مسیح خوش دمی بی‌واسطه مریم یمی
كز وی دل ترسا همی پاره كند زنار را
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
كو عیسی خنجركشی دجال بدكردار را
تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو
عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
لیكن خمار عاشقی در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
صد كه حمایل كاه را صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را
باشد كه آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند كنون آن رسم استغفار را
جانی كه رو این سو كند با بایزید او خو كند
یا در سنایی رو كند یا بو دهد عطار را
مخدوم جان كز جام او سرمست شد ایام او
گاهی كه گویی نام او لازم شمر تكرار را
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پرنور چون عرش مكین كو رشك شد انوار را
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
كان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
در پاكی بی‌مهر و كین در بزم عشق او نشین
در پرده منكر ببین آن پرده صدمسمار را

آتشآفریناسراربزمتبریزجامخداخمارخورشیددولتزمینساغرسلامشمععاشقعرشعشقعقللطفمستمسیحنگاروصلچشمگلزار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید