غزل شماره ۱۸۷۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا كن
هر سر كه دوی دارد در گردن ترسا كن
اندر قفص هستی این طوطی قدسی را
زان پیش كه برپرد شكرانه شكرخا كن
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
هندوبك هستی را تركانه تو یغما كن
دردی وجودت را صافی كن و پالوده
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا كن
تا مار زمین باشی كی ماهی دین باشی
ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا كن
اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
گر آدمیی آخر سر جانب بالا كن
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
بر صدر ملك بنشین تدریس ز اسما كن
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء كن
گر عزم سفر داری بر مركب معنی رو
ور زانك كنی مسكن بر طارم خضرا كن
می باش چو مستسقی كو را نبود سیری
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا كن
هر روح كه سر دارد او روی به در دارد
داری سر این سودا سر در سر سودا كن
بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها كن
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
كاین عشق همی‌گوید كز عقل تبرا كن
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
هم مست شو و هم می بی‌هر دو تو گیرا كن
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما كن
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا كن
دانا شده‌ای لیكن از دانش هستانه
بی دیده هستانه رو دیده تو بینا كن
موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی
از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا كن

آتشبستانتبریزدانشدیدهزمینسایهسلطنتسوداصافیطوطیعاشقعشقعقلغوغامجنونمحرممدرسهمستهستیهمدمهندوپروازگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید