بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
هر لحظه و هر ساعت بر كوری هشیاری
صد رطل درآشامم بیساغر و بیآلت
مرغان هوایی را بازان خدایی را
از غیب به دست آرم بیصنعت و بیحیلت
خود از كف دست من مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد در مستی آن حالت
آن دانه آدم را كز سنبل او باشد
بفروشم جنت را بر جان نهم جنت