غزل شماره ۱۶۰۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلك
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین كه مستان آمدند و راه را خالی كنید
نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین كالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
كم سخن گوییم وگر گوییم كم كس پی برد
باده افزون كن كه ما با كم زنان برخاستیم
هستی است آن زنان و كار مردان نیستی است
شكر كاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم

آتشآسمانبادهزمینسخنعقلمستهستیپهلوان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید