غزل شماره ۱۴۸۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
امروز چنانم كه خر از بار ندانم
امروز چنانم كه گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم كه خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره كه در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد كه پر از پار ندانم
از چهره زار چو زرم بود شكایت
رستم ز شكایت چو زر از زار ندانم
از كار جهان كور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود كه كر از كار ندانم
جولاهه تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی كه تر از تار ندانم
چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست
اسرار همی‌گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من كه به بازار
بازار همی‌سازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم

اسراربادهجهاندامنرستمعاشقعشققلممستچنگچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید