نوبهارا جان مایی جانها را تازه كن
باغها را بشكفان و كشتها را تازه كن
گل جمال افروختهست و مرغ قول آموختهست
بی صبا جنبش ندارند هین صبا را تازه كن
سرو سوسن را همیگوید زبان را برگشا
سنبله با لاله می گوید وفا را تازه كن
شد چناران دف زنان و شد صنوبر كف زنان
فاخته نعره زنان كوكو عطا را تازه كن
از گل سوری قیام و از بنفشه بین ركوع
برگ رز اندر سجود آمد صلا را تازه كن
جمله گلها صلح جو و خار بدخو جنگ جو
خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه كن
رعد گوید ابر آمد مشكها بر خاك ریخت
ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه كن
نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمك می زند
كاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه كن
بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت
گر سماعت میل شد این بینوا را تازه كن
سبزپوشان خضركسوه همیگویند رو
چون شكوفه سر سر اولیا را تازه كن
وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی
در خموشی كیمیا بین كیمیا را تازه كن