غزل شماره ۲۲۹۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرا گویی كه چونی تو لطیف و لمتر و تازه
مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه
خوش آن باشد كه می‌راند به سوی اصل شیرینی
در آن سیران سقط كرده هزاران اسب و جمازه
همی‌كوشم به خاموشی ولیكن از شكرنوشی
شدم همخوی آن غمزه كه آن غمزه‌ست غمازه
دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی
ولی بشتاب لنگانه كه می‌بندند دروازه
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی بر این كوزه بزن نفطی در آن كازه
بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران
كه این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
كه كنزا كنت مخفیا فاحببت بان اعرف
برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
فان الجسم كالاعمی و ان الحس عكازه
الی نور هو الله تری فی ض لقیاه
كمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه

حیاتشیرینصبحغمازغمزهمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید