غزل شماره ۱۸۶۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
این نكته شیرین را در جان بنشان ای جان
زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر كردت مهمان ای جان
هر جا كه بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید
زان یك شدن دو تن ذوق است نشان ای جان
هر حس به محسوسی جفت است یكی گشته
هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان
گر جفت شوی ای حس با آنك حست كرد او
وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جان
ذوقی كه ز خلق آید زو هستی تن زاید
ذوقی كه ز حق آید زاید دل و جان ای جان
كو چشم كه تا بیند هر گوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان
آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق نمی‌گنجد در كون و مكان ای جان
پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان
پنهان مكن ای رستم پنهان تو را جستم
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان
گر روی ترش داری دانیم كه طراری
ز احداث همی‌ترسی وز مكر عوان ای جان
در كنج عزبخانه حوری چو دردانه
دور از لب بیگانه خفته‌ست ستان ای جان
صد عشق همی‌بازد صد شیوه همی‌سازد
آن لحظه كه می یازد بوسه بستان ای جان
بر ظاهر دریا كی بینی خورش ماهی
كان آب تتق آمد بر عیش كنان ای جان
چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید
چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان
خنبك زده هر ذره بر معجب بی‌بهره
كب حیوان را كی داند حیوان ای جان
اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی
در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان
خاموش كه آن لقمه هر بسته دهان خاید
تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان

بستانبوسهجوانخورشیددردانهدهانرستمسلطانشاهدشبانشیرینطرهعاشقعشقعشوهعقلعیشهستیپنهانچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید