غزل شماره ۲۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن خواجه را در كوی ما در گل فرورفتست پا
با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
جباروار و زفت او دامن كشان می‌رفت او
تسخركنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا
می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستك شدی بر عاشقان خنبك زدی
مست خداوندی خود كشتی گرفتی با خدا
بر آسمان‌ها برده سر وز سرنبشت او بی‌خبر
همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا
از بوسه‌ها بر دست او وز سجده‌ها بر پای او
وز لوركند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
باشد كرم را آفتی كان كبر آرد در فتی
از وهم بیمارش كند در چاپلوسی هر گدا
بدهد درم‌ها در كرم او نافریدست آن درم
از مال و ملك دیگری مردی كجا باشد سخا
فرعون و شدادی شده خیكی پر از بادی شده
موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی
كو اژدها را می‌خورد چون افكند موسی عصا
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون كمین
تیری زدش كز زخم او همچون كمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخركنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا
رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده
خویشان او نوحه كنان بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده انی انا الله می‌زده
اشكسته گردن آمده در یارب و در ربنا
او زعفرانی كرده رو زخمی نه بر اندام او
جز غمزه غمازه‌ای شكرلبی شیرین لقا
تیرش عجبتر یا كمان چشمش تهیتر یا دهان
او بی‌وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما
اكنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان هین گوش‌ها را برگشا
كی برگشایی گوش را كو گوش مر مدهوش را
مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا
این خواجه باخرخشه شد پرشكسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه كابیض عینی من بكا
انا هلكنا بعدكم یا ویلنا من بعدكم
مقت الحیوه فقدكم عودوا الینا بالرضا
العقل فیكم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن
و القلب منكم ممتحن فی وسط نیران النوی
ای خواجه با دست و پا پایت شكستست از قضا
دل‌ها شكستی تو بسی بر پای تو آمد جزا
این از عنایت‌ها شمر كز كوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد
تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
عشقی كه بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها
شد آخر آن عشق خدا می‌كرد بر یوسف قفا
بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او برعكس حال ابتدا
گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
گفتا بسی زین‌ها كند تقلیب عشق كبریا
مطلوب را طالب كند مغلوب را غالب كند
ای بس دعاگو را كه حق كرد از كرم قبله دعا
باریك شد این جا سخن دم می‌نگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا
او می‌زند من كیستم من صورتم خاكیستم
رمال بر خاكی زند نقش صوابی یا خطا
این را رها كن خواجه را بنگر كه می‌گوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها كردی چرا
ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینك آمدم
تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غره‌ای جز ز آفتابی ذره‌ای
از بحر قلزم قطره‌ای زین بی‌نهایت ماجرا
چون قطره‌ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت
ز انبار كف گندمی عرضه كنند اندر شرا
كفی چو دیدی باقیش نادیده خود می‌دانیش
دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا
هستی تو انبار كهن دستی در این انبار كن
بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی
آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا
رو ترك این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر
كو نیم كاره می‌كند تعجیل می‌گوید صلا
ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه كو
در خاك و خون افتاده‌ای بیچاره وار و مبتلا
گفت الغیاث ای مسلمین دل‌ها نگهدارید هین
شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش بسیار كردم سرزنش
با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا
ویل لكل همزه بهر زبان بد بود
هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا
كی آن دهان مردم است سوراخ مار و كژدم است
كهگل در آن سوراخ زن كزدم منه بر اقربا
در عشق ترك كام كن ترك حبوب و دام كن
مر سنگ را زر نام كن شكر لقب نه بر جفا

آتشآسماناژدهاباقیبوسهجفاجهانخداخرمندامندعادهاندیدهزمینسخنسینهشیرینصاحبطرهعاشقعشقعقلعودغمازغمزهماجرامجازمستهستیوفاپیراهنچشمگردنگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید