غزل شماره ۲۰۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا
والله ز دور آدم تا روز رستخیز
كوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید كاینك تمام شد
چون ترك گوید اشپو مرد رونده را
اشپوی ترك چیست كه نزدیك منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنی‌ست توقف هلاكت‌ست
چونت قنق كند كه بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتی‌ست كه جانش دریغ نیست
لیكن گرت بگیرد ماندی در ابتلا
بر ترك ظن بد مبر و متهم مكن
مستیز همچو هندو بشتاب همرها
كان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق كریمان كه آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی تلخت كنند زود
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا

آتشجفادریغصاحبغریبماجرامروتمستمنزلهندووفایقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید