دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت كوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیك است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پردهها به تجلی چو ماه مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشتهای ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران
وگر چو زر ز فراقی كجاست داغ فراق
چنین فسرده بود سكههای مهجوران
چو نیست عشق تو را بندگی به جا میآر
كه حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدانك عشق خدا خاتم سلیمانی است
كجاست دخل سلیمان و مكسب موران
لباس فكرت و اندیشهها برون انداز
كه آفتاب نتابد مگر كه بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
كه مشك بارد تا وارهی ز كافوران