غزل شماره ۲۸۲۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری
تو یكی شهر بزرگی نه یكی بلكه هزاری
همه اجزات خموشند ز تو اسرار نیوشند
همه روزی بخروشند كه بیا تا تو چه داری
تویی دریای مخلد كه در او ماهی بی‌حد
ز سر جهل مكن رد سر انكار چه خاری
همه خاموش به ظاهر همه قلاش و مقامر
همه غایب همه حاضر همه صیاد و شكاری
همه ماهند نه ماهی همه كیخسرو و شاهی
همه چون یوسف چاهی ز تو اندر چه تاری
همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مریم همه در بانگ چو قاری
همه اجزای وجودت به تو گویند چه بودت
كه همه گفت و شنودت نه ز مهر است و ز یاری
مثل نفس خزان است كه در او باغ نهان است
ز درون باغ بخندد چو رسد جان بهاری
تو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی كه ز نوری نه ز ناری

اسراربهارخروشخسروخموششمعگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید