غزل شماره ۲۴۸۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی
طوق قمر شكستیی فوق فلك نشستیی
كی دم كس شنیدیی یا غم كس كشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی
برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شكستیی
ای تو مدد حیات را از جهت زكات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی
عاشق مست از كجا شرم و شكست از كجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
ور ز شراب دنگیی كی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی كی به درون شستیی
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی
گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز كف جام بخش او از كف خود برستییی
وز رخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر كژ بجستیی
خامش كن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت كلام لاییی وقت سكوت هستیی

بادهبختجامحیاتساغرشرابطربطرهعاشقعقلقدحمستهستی


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید