به شكرخنده اگر میببرد دل ز كسی
میدهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت كند بر دل و جان چون عسسی
گه بگوید كه حذر كن شه شطرنج منم
بیدقی گر ببری من برم از تو فرسی
طوطیانند كه خود را بكشند از غیرت
گر به سوی شكرش راه برد خرمگسی
پاره پاره كند آن طوطی مسكین خود را
گر یكی پاره شكر زو ببرد مرتبسی
در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق
همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی
در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود
كی درآید به دو چشمی كه تو را دید خسی
جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد
كه منم كز نفسی سازم عیسی نفسی
مجمع روح تویی جان به تو خواهد آمد
تو چو بحری همه سیلاند و فرات و ارسی
ای كه صالح تو و این هر دو جهان یك اشتر
ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی
نعره زنگله از جنبش اشتر باشد
كه شتر نقل كند از كنسی تا كنسی
هر چراغی كه بسوزد مطلب زو نوری
نور موسی طلبی رو به چنان مقتبسی
بس كن این گفت خیال است مشو وقف خیال
چونك هستت به حقیقت نظر و دسترسی
ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو
عارف طب دلی بیرگ و نبض و مجسی