غزل شماره ۲۲۵۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو از سر بگیرم بود سرور او
چو من دل بجویم بود دلبر او
چو من صلح جویم شفیع او بود
چو در جنگ آیم بود خنجر او
چو در مجلس آیم شراب است و نقل
چو در گلشن آیم بود عبهر او
چو در كان روم او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم بود گوهر او
چو در دشت آیم بود روضه او
چو وا چرخ آیم بود اختر او
چو در صبر آیم بود صدر او
چو از غم بسوزم بود مجمر او
چو در رزم آیم به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشكر او
چو در بزم آیم به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود كاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم بود هوش نو
چو بخوابم بیاید به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی كه مصور كنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندانك برتر نظر می‌كنی
از آن برتر تو بود برتر او
برو ترك گفتار و دفتر بگو
كه آن به كه باشد تو را دفتر او
خمش كن كه هر شش جهت نور او است
وزین شش جهت بگذری داور او
رضاك رضای الذی اوثر
و سرك سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش
كه خود را بود سخت اندرخور او

اختربزمتبریزخوابخورشیددوستساغرساقیسرورشرابصبرطربغزللعلمطربنشاطگلشنگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید