غزل شماره ۲۲۷۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا كوفته
ای انجم و چرخ و فلك اندر هوا پا كوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمك اندر علا پا كوفته
انگور دل پرخون شده رفته به سوی میكده
تا آتشی در می‌زده در خنب‌ها پا كوفته
دل دیده آب روی خود در خاك كوی عشق او
چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا كوفته
جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و كرم
با قالب پركرم خود اندر بلا پا كوفته
خلقی كه خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این
جان‌های ایشان بهر تو هم در فنا پا كوفته
اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم
هم بی‌كله سرور شده هم بی‌قبا پا كوفته
قومی بدیده چیزكی عاشق شده لیك از حسد
از كبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا كوفته
اصحاب كبر و نفس كی باشند لایق شاه را
كز عزت این شاه ما صد كبریا پا كوفته
قومی ببینی رقص كن در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا كوفته
خوش گوهری كو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا كوفته
كو او و كو بیچاره‌ای كو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده و اندر رجا پا كوفته
با این همه او به بود از غافل منكر كه او
گه می‌كند اقراركی گه او ز لا پا كوفته
قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا
قومی به عشق خود كه من هستم فنا پا كوفته
خفاش در تاریكیی در عشق ظلمت‌ها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا كوفته
تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او با من درآ پا كوفته

آتشتبریزخراباتخورشیددیدهرقصزمینسحرسرورصبحعاشقعشقغافللطفگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید