غزل شماره ۱۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دوش من پیغام كردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را
سجده كردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
كو به تابش زر كند مر سنگ‌های خاره را
سینه خود باز كردم زخم‌ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را
سو به سو گشتم كه تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند كسی گهواره را
طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره كرده هر دم صد چو من بیچاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دل آواره را
من خمش كردم ولیكن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان نرگس خماره را

خمارخورشیدساقیسینهعشاقغریبنرگسوصلپیغام


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید