غزل شماره ۱۴۴۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم
بس بند كه بشكستم آهسته كه سرمستم
در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی
زان شد كه تو می دانی آهسته كه سرمستم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته كه سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان آهسته كه سرمستم
رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی آهسته كه سرمستم
ای می بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو آهسته كه سرمستم
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم آهسته كه سرمستم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم آهسته كه سرمستم
هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم آهسته كه سرمستم
در مذهب بی‌كیشان بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان آهسته كه سرمستم
ای صاحب صد دستان بی‌گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته كه سرمستم

بادهبستانجانانحیرانخرقهخنداندستاندیدهساقیصاحبعشقمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید