غزل شماره ۵۳۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مستی سلامت می‌كند پنهان پیامت می‌كند
آن كو دلش را برده‌ای جان هم غلامت می‌كند
ای نیست كرده هست را بشنو سلام مست را
مستی كه هر دو دست را پابند دامت می‌كند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نك دوستكامت می‌كند
ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌كند
آن كو ز خاك ابدان كند مر دود را كیوان كند
ای خاك تن وی دود دل بنگر كدامت می‌كند
یك لحظه‌ات پر می‌دهد یك لحظه لنگر می‌دهد
یك لحظه صحبت می‌كند یك لحظه شامت می‌كند
یك لحظه می‌لرزاندت یك لحظه می‌خنداندت
یك لحظه مستت می‌كند یك لحظه جامت می‌كند
چون مهره‌ای در دست او گه باده و گه مست او
این مهره‌ات را بشكند والله تمامت می‌كند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمكین بود
لیكن بدین تلوین‌ها مقبول و رامت می‌كند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
ماننده كشتی كنون بی‌پا و گامت می‌كند
خامش كن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می‌كند

آسمانآفرینبادهجامحیرانخنداندوستسخنسلامصحبتعاشققبولمستپنهانپیام


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید