ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش
حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش
هست درست دلم مهر تو ای حاصلم
جان زرینم بس است مهر زری گو مباش
عشق كدام آتش است كو همه را دلكش است
چاكری او خوش است ملك و سری گو مباش
بركن از كار تو دست به یك بار تو
خشك لبم دار تو هیچ تری گو مباش
جان من از جان عشق شد همگی كان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس
سایه آن نخل بس باروری گو مباش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش