غزل شماره ۲۰۷۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مكن مكن كه روا نیست بی‌گنه كشتن
مرو مرو كه چراغی و دیده روشن
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن
مبند آن سر خم را چو كیسه مدخل
كه خانه گردد تاری به بستن روزن
چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن
دو دست عشق مثال دو دست داوود است
كه همچو موم همی‌گردد از كفش آهن
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
كه او چو آینه هم ناطق است و هم الكن
دلا دو دست برآور سبك به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن
ز خونبها بنترسد كه گنج‌ها دارد
كه مرده زنده شود زان و وارهد ز كفن
گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب
بگه ز غیب بیایی كشان كشان دامن
كه تا تمام غزل را بگویمت فردا
كه گل پگاه بچینند مردم از گلشن

آینهحدیثخمارخوابدامندیدهعشقغزللطفمرومستچراغچینگردنگلشن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید