غزل شماره ۱۳۰۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
باده نمی‌بایدم فارغم از درد و صاف
تشنه خون خودم آمد وقت مصاف
بركش شمشیر تیز خون حسودان بریز
تا سر بی‌تن كند گرد تن خود طواف
كوه كن از كله‌ها بحر كن از خون ما
تا بخورد خاك و ریگ جرعه خون از گزاف
ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر
ور نه شكافد دلم خون بجهد از شكاف
گوش به غوغا مكن هیچ محابا مكن
سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف
در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو كبریت را بر چه بریدند ناف
آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست
هر دو یكی می‌شویم تا نبود اختلاف
چك چك و دودش چراست زانك دورنگی به جاست
چونك شود هیزم او چك چك نبود ز لاف
ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف
آتش گوید برو تو سیهی من سپید
هیزم گوید كه تو سوخته‌ای من معاف
این طرفش روی نی وان طرفش روی نی
كرده میان دو یار در سیهی اعتكاف
همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی
نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف
بلك چو عنقا كه او از همه مرغان فزود
بر فلكش ره نبود ماند بر آن كوه قاف
با تو چه گویم كه تو در غم نان مانده‌ای
پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو كاف
هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
تا نكشم آب جو تا نكنم اغتراف
ترك سقایی كنم غرقه دریا شوم
دور ز جنگ و خلاف بی‌خبر از اعتراف
همچو روان‌های پاك خامش در زیر خاك
قالبشان چون عروس خاك بر او چون لحاف

آتشبادهجرعهحسودسبوسلطنتسوداغریبغوغاوصل


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید