نگفتم دوش ای زین بخاری
كه نتوانی رضا دادن به خواری
در آن جانها كه شكر روید از حق
شكر باشد ز هر حسیش جاری
اگر صد خنب سركه دركشد او
نه تلخی بینی او را نی نزاری
خدایت چون سر مستی ندادهست
حذر كن تا سر مستی نخاری
از آن سر چون سر جان را شراب است
همینوشد شراب اختیاری
ز تو خنده همی پنهان كند او
كه او خمری است و تو مسكین خماری
چو داد آن خواجه را سركه فروشی
چه شیرین كرد بر وی سوكواری
گوارش خر از آن رخسار چون ماه
كز آن یابند مردان خوشگواری
درآید در تن تو نور آن ماه
چنان كاندر زمین لطف بهاری
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاكساری
تصورها همه زین بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری
تفضل ایها الساقی و اوفر
و لكن لا براح مستعار
و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتكار
و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری