جان جانهایی تو جان را برشكن
كس تویی دیگر كسان را برشكن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان باقیان را برشكن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشكن
غیب دان كن سینههای خلق را
سینههای عیب دان را برشكن
بانشان از بینشان پرده شده
بینشانی هر نشان را برشكن
روز مطلق كن شب تاریك را
بارنامه پاسبان را برشكن
شمس تبریز آفتابی آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشكن