غزل شماره ۹۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زهی عشق زهی عشق كه ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست كه ما چرخ زنانیم
نه از كف و نه از نای نه دف‌هاست خدایا
یقین گشت كه آن شاه در این عرس نهانست
كه اسباب شكرریز مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی كه درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
تن ار كرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنك دمیدن نه ز سرناست خدایا
نی تن را همه سوراخ چنان كرد كف تو
كه شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا
نی بیچاره چه داند كه ره پرده چه باشد
دم ناییست كه بیننده و داناست خدایا
كه در باغ و گلستان ز كر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا
ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا
از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
كه از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا
ز عكس رخ آن یار در این گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
كه منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند كه خاموش كنم لیك
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل كه تو مستی مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت كه برجاست خدایا
ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا

اسبابتبریزجهانحیاتخداخورشیدخیالدیدهزمینسوداسوگندعشقغوغامستمنزلگلزارگلستانگلشنیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید