غزل شماره ۷۶۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بدرد مرده كفن را به سر گور برآید
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید
چه كند مرده و زنده چو از او یابد چیزی
كه اگر كوه ببیند بجهد پیشتر آید
ز ملامت نگریزم كه ملامت ز تو آید
كه ز تلخی تو جان را همه طعم شكر آید
بخور آن را كه رسیدت مهل از بهر ذخیره
كه تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش
همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید
مبر امید كه عمرم بشد و یار نیامد
بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید
تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه كه ناگه
مثل كحل عزیزی شه ما در بصر آید
چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید
نه چنان گوهر مرده كه نداند گهر خود
همه گویا همه جویا همگی جانور آید
تو چه دانی تو چه دانی كه چه كانی و چه جانی
كه خدا داند و بیند هنری كز بشر آید
تو سخن گفتن بی‌لب هله خو كن چو ترازو
كه نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید

امیدخداسحرسخنصنعتملامتچشمگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید