غزل شماره ۱۲۷۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می‌نكنی باورم كاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چونك ز سر رفت دیگ چونك ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان
كز سوی هفتم فلك دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلك را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم كن ای شیر تك چند گریزی چو سگ
جلوه كن ای ماه رو چند كنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از كلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بنده دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شكاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من از این‌ها مگو كار توست آن بكوش

آزادامیدخروشخموشزهرهسلامشرابصبحعقلمجنونمستچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید