من آن نیم كه بگویم حدیث نعمت او
كه مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم از او شكایت نیست
كه همچو چنگم من بر كنار رحمت او
ز من نباشد اگر پردهای بگردانم
كه هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم
از آنك بر لب فضلش چشم ز شربت او
كنون كه نوبت خشم است لطف از این دست است
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او
وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب كمال
گذر ز طینت خود چون كنم به طینت او
نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند
همیكشند نهان نور از بصیرت او
ز آدمی چو بدزدی به كم قناعت كن
كه شح نفس قرین است با جبلت او
از او مدزد بجز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
كه نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس
كه سوی كاله فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و ز شرح میترسم
كه تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد كه مگر جرم او طمع بودهست
نه بلك خس طمعی بود آن جریمت او