غزل شماره ۱۰۹۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نه كه مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
نه كه فلاح توام سرور و سالار مگیر
نه كه همسایه آن سایه احسان توام
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر
شربت رحمت تو بر همگان گردانست
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر
نه كه هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد
تو مرا منتظر و كشته دیدار مگیر
نه كه لطف تو گنه سوز گنه كارانست
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر
نه كه هر مرغ به بال و پر تو می‌پرد
تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر
به دو صد پر نتوان بی‌مددت پریدن
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر
خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر
نه كه بوی جگر پخته ز من می‌آید
مدد اشك من و زردی رخسار مگیر
نه كه مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت
از جنون خوش شد و می‌گفت خرد زار مگیر
با جنون تو خوشم تا كه فنون را چه كنم
چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر
چشم مست تو خرابی دل و عقل همه‌ست
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر
قامت عرعریت قامت ما دوتا كرد
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر
این تصاویر همه خود صور عشق بود
عشق بی‌صورت چون قلزم زخار مگیر
خرمن خاكم و آن ماه بگردم گردان
تو مرا همتك این گنبد دوار مگیر
من به كوی تو خوشم خانه من ویران گیر
من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر
میكده‌ست این سر من ساغر می گو بشكن
چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر
چون دلم بتكده شد آزر گو بت متراش
چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر
كفر و اسلام كنون آمد و عشق از ازلست
كافری را كه كشد عشق ز كفار مگیر
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
بس كن و طبل مزن گفت برای غیرست
من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر

اغیاربلبلتماشاخرمنخمارخوابخورشیددامنرحمتزلفساغرسایهسرورسلامعشقعقلغریبلطفمجنونمستنافهچشمگلستانگنبد


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید