غزل شماره ۲۸۷۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سحری كرد ندایی عجب آن رشك پری
كه گریزید ز خود در چمن بی‌خبری
رو به دل كردم و گفتم كه زهی مژده خوش
كه دهد خاك دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری
در مقامی كه چنان ماه تو را جلوه كند
كفر باشد كه از این سو و از آن سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد پراكنده شوی
پس نشاید كه تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
كه نشاید كه خسان را به یكی خس بخری
حیله می‌كرد دلم تا ز غمش سر ببرد
گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من كژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم كه چه شیرین نظری

تبریزجانانخیالسحرشیرینمژدهچمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید