غزل شماره ۲۵۸۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نه چرخ زمرد را محبوس هوا كردی
تا صورت خاكی را در چرخ درآوردی
ای آب چه می‌شویی وی باد چه می‌جویی
ای رعد چه می غری وی چرخ چه می‌گردی
ای عشق چه می‌خندی وی عقل چه می‌بندی
وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی
سر را چه محل باشد در راه وفاداری
جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی
كامل صفت آن باشد كو صید فنا باشد
یك موی نمی‌گنجد در دایره فردی
گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی
ای سرد كسی كو ماند در گرمی و در سردی
كو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی
كو شعشعه مستی گر باده جان خوردی
زین كیسه و زان كاسه نگرفت تو را تاسه
آخر نه خر كوری بر گرد چه می‌گردی
با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن
كز حرص چو جارویی پیوسته در این گردی
هر روز من آدینه وین خطبه من دایم
وین منبر من عالی مقصوره من مردی
چون پایه این منبر خالی شود از مردم
ارواح و ملك از حق آرند ره آوردی

آزادبادهجوانسینهصبرعشقعقلغصهمستوفاچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید