برو ای دل به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو به سوی بیسویی رو
كه هر مسكین بدان سو یافت مسكن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
كه هر بیسر از او افراشت گردن
كه جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست ممن
به دستت او دهد سرمایه زر
ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشكان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سود عنبرینه و مشك و لادن
وگر سبلت ز شیرش تر نكردی
برو ای قلتبان و ریش می كن
چو دیدی روی او در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش كه درآویزد به روغن
درآ در آتشش زیرا خلیلی
مرم ز آتش نهای نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن
ز كاه غم جدا كن حب شادی
كه آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد برون آ همچو سبزه
به كوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون كمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مكمن
زهی بر كار و ساكن تو به ظاهر
مثال مرهمی در كار كردن
خمش كن شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی باش كودن