غزل شماره ۱۴۷۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مخمورم پرخواره اندازه نمی‌دانم
جز شیوه آن غمزه غمازه نمی‌دانم
یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند
من بی‌ره و سرمستم دروازه نمی‌دانم
آوازه آن یاران چون مشك جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم آوازه نمی‌دانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و كهنه ار تازه نمی‌دانم
گویند كه لقمان را یك كازه تنگی بد
زین كوزه میی خوردم كان كازه نمی‌دانم

جهانعقلغمازغمزهقلممخمورمستیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید