غزل شماره ۳۰۰۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آه كه چه شیرین بتیست در تتق زركشی
اه كه چه می‌زیبدش بدخوی و سركشی
گاه چو مه می‌رود قاعده شب روی
می‌كند از اختران شیوه لشكركشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر كشی
ای خنك آن دم كه تو خسرو و خورشید را
سخت بگیری كمر خانه خود دركشی
از طرب آن زمان جامه جان بركنی
وز سر این بیخودی گوش فلك بركشی
هر شكری زین هوس عود كند خویش را
تا كه بسوزد بر او چونك به مجمر كشی
آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را چونك تو كمتر كشی
بخت عظیمست آنك نقل ز جنت بری
خیر كثیرست آنك باده ز كوثر كشی
مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر كشی
گوید كز نور من ظلمت و كافر كجاست
تا كه به شمشیر دین بر سر كافر كشی
وقت شد ای شمس دین مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح در می احمر كشی

اختربادهبختتبریزجامخسروخورشیدساقیشیرینطربعودقدحمستهوسچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید