غزل شماره ۱۱۹۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سیمرغ كوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
مرغی كه تا كنون ز پی دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز
چشمی كه غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
بر غار عنكبوت تنیدن گرفت باز
دندان عیش كند شد از هجر ترش روی
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز
پیراهن سیاه كه پوشید روز فصل
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یك ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی كه زلیخاش در مزاد
با تنگ‌های لعل خریدن گرفت باز
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشین از سرای تن
چادركشان ز عشق دویدن گرفت باز
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز
نظاره خلیل كن آخر كه شهد و شیر
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز
آن دل كه توبه كرد ز عشقش ستیز شد
افسون و مكر دوست شنیدن گرفت باز
بر بام فكر خفته ستان دل به عشق ما
یك یك ستاره را شمریدن گرفت باز
سودای عشق لولی دزد سیاه كار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
بر كف قراضه‌ها بگزیدن گرفت باز
تبریز را كرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خویش كشیدن گرفت باز

تبریزتوبهحریفخیالدوستزلفسوداسیمرغسینهصبحعاشقعشقعیشفراقلعلمستوصلپیراهنچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید