غزل شماره ۱۱۷۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رحم كن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهی غوطه‌ام
زهر مرا غوطه ده اندر شكر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو كه غم انگیز شد
مژده تو دادیش ز رزق و مطر
مادر اگر چه كه همه رحمتست
رحمت حق بین تو ز قهر پدر
سرمه نو باید در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر
بود به بصره به یكی كو خراب
خانه درویش به عهد عمر
مفلس و مسكین بد و صاحب عیال
جمله آن خانه یك از یك بتر
هر یك مشهور بخواهندگی
خلق ز بس كدیه شان بر حذر
بود لحاف شبشان ماهتاب
روز طواف همشان در به در
گر بكنم قصه ز ادبیرشان
درد دل افزاید با درد سر
شاه كریمی برسید از شكار
شد سوی آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگی و آب خواست
آمد از آن خانه یتیمی به در
گفت كه هست آب ولی كوزه نیست
آب یتیمان بود از چشم تر
شاه در این بود كه لشكر رسید
همچو ستاره همه گرد قمر
گفت برای دل من هر یكی
در حق این قوم ببخشید زر
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
روشن و آراسته زیر و زبر
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد
شهر به نظاره پی یك دگر
گفت یكی كأخر ای مفلسان
كشت به یك روز نیاید به بر
حال شما دی همگان دیده‌اند
كن فیكون كس نشود بخت ور
ور بشود بخت ور آخر چنین
كی شود او همچو فلك مشتهر
گفت كریمی سوی بر ما گذشت
كرد در این خانه به رحمت نظر
قصه درازست و اشارت بس است
دیده فزون دار و سخن مختصر

اقبالبختدرویشدیدهرحمتسخنصاحبصبرمختصرمرهممژدهچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید