غزل شماره ۱۰۹۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت كز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت كز آتش تو جاروبی برآر
كردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار
آه بی‌ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار
گردنك را پیش كردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامكان
گلخنی تاریك و حمامی به كار
ای مزاجت سرد كو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا كی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه كن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
كان نگار از عكس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامكان
بر سر روزن جمال شهریار
خاك و آب از عكس او رنگین شده
جان بباریده به ترك و زنگبار
روز رفت و قصه‌ام كوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار

آتشتبریزتیغجامحدیثخمارشمعشهریارغبارلالهمرومستنگارنگینچراغگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید