غزل شماره ۲۷۴۱
غزلستان ::
مولوی ::
دیوان شمس - غزلیات
ای آنك تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهای نشستی
ای زنده كننده هر دلی را
آخر به جفا دلم شكستی
ای دل چو به دام او فتادی
از بند هزار دام رستی
رستی ز خمار هر دو عالم
تا حشر ز دام دوست مستی
با پر بلی بلند میپر
چون محرم گلشن الستی
رو بر سر خم آسمان صاف
تا درد بدی بدی به پستی
دولت همه سوی نیستی بود
میجوید ابلهش ز هستی
گیرم كه جمال دوست دیدی
از چشم ویش ندیده استی
ای یوسف عشق رو نمودی
دست دو هزار مست خستی
خامش كه ز بحر بینصیبی
تا بسته نقشهای شستی
اشعار مرتبط
نظرات نوشته شده