غزل شماره ۲۶۴۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
یك روز مرا بر لب خود میر نكردی
وز لعل لبت جامگی تقریر نكردی
زان شب كه سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نكردی
یك عالم و عاقل به جهان نیست كه او را
دیوانه آن زلف چو زنجیر نكردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نكردی
در كعبه خوبی تو احرام ببستیم
بس تلبیه گفتیم و تو تكبیر نكردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم پیروی پیر نكردی
با قوس دو ابروی تو یك دل به جهان نیست
تا خسته بدان غمزه چون تیر نكردی
بس عقل كه در آیت حسن تو فروماند
وز وی به كرم روزی تفسیر نكردی
در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها
الحق صنما هیچ تو تقصیر نكردی
در كشتنم ای دلبر خون خوار بكردم
صد لابه و یك ساعت تأخیر نكردی
در آتش عشق تو دلم سوخت به یك بار
وز بهر دوا قرص تباشیر نكردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته تو تدبیر نكردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران كرد و تو تأثیر نكردی
بر خاك درت روی نهادم ز سر عجز
وز قصه هجرانم تحریر نكردی
خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من
هر چاكر دیرینه چو توفیر نكردی

آتشابروبختتدبیرجامجهانجوانحیرانخوابخورشیددیوانهزلفصنمعاقلعشقعقلغمزهلابهلعلهجرانچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید