غزل شماره ۴۰۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن شنیدی كه خضر تخته كشتی بشكست
تا كه كشتی ز كف ظالم جبار برست
خضر وقت تو عشق است كه صوفی ز شكست
صافیست و مثل درد به پستی بنشست
لذت فقر چو باده‌ست كه پستی جوید
كه همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست
تا بدانی كه تكبر همه از بی‌مزگیست
پس سزای متكبر سر بی‌ذوق بس است
گریه شمع همه شب نه كه از درد سرست
چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
كف هستی ز سر خم مدمغ برود
چون بگیرد قدح باده جان بر كف دست
ماهیا هر چه تو را كام دل از بحر بجو
طمع خام مكن تا نخلد كام ز شست
بحر می‌غرد و می‌گوید كای امت آب
راست گویید بر این مایده كس را گله هست
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست
نی در آن بزم كس از درد دلی سر بگرفت
نی در آن باغ و چمن پای كس از خار بخست
هله خامش به خموشیت اسیران برهند
ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
لب فروبند چو دیدی كه لب بسته یار
دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست

اسیربادهبزمتدبیرخموششمعصافیصوفیعاشقعشققدحمستهستیچمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید