غزل شماره ۱۶۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چمنی كه تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی كه بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شكار می‌خرامد
كه به تیر غمزه او دل ما شكار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
كه دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شكستم به دعا نمود نفرین
كه برو كه روزگارت همه بی‌قرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
كه به خون ماست تشنه كه خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند كه ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره كه گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین كه یكش هزار بادا
چه عروسیست در جان كه جهان ز عكس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر كه بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر كه خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
كه به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
كه قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
كه قوام بندگانت بجز این چهار بادا

بهارجهانخداخماردعاروزگارزهرهصنمعشقغمزهمستنگارپیامچشمچمنچنگ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید