غزل شماره ۲۵۶۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در كان شكر رفتی
نوری كه بدو پرد جان از قفص قالب
در تو نظری كرد او در نور نظر رفتی
رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو هر دم به یكی صورت
زین شكل برون جستی در شكل دگر رفتی
امروز چو جانستی در صدر جنانستی
از دور قمر رستی بالای قمر رفتی
اكنون ز تن گریان جانا شده‌ای عریان
چون ترك كله كردی وز بند كمر رفتی
از نان شده‌ای فارغ وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ كز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان بی‌معده و بی‌دندان
آبی دهدت صافی زان بحر كه دررفتی
از جان شریف خود وز حال لطیف خود
بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی
ور ز آنك خبر ندهی دانم كه كجاهایی
در دامن دریایی چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن درتاب در این روزن
كز گوش گذر كردی در عقل و بصر رفتی

جانانخیالدامندوستسخنصافیعقلمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید